عجب....
 
دختر آسموني
چهار شنبه 27 بهمن 1389برچسب:, :: 17:57 ::  نويسنده : ريحون

بعضي اوقات آدم ميمونه چي بگه قديما استادا وقتي وارد كلاس مي شدن شروع مي كردن به درس دادن ولي حالا . . .

امروز رفتيم سر كلاس بعد از 2 جلسه هنوز مياد داستان تعريف ميكنه همش ام وسط حرفاش ميگه من وقت ندارم كل سر فصلارو درس بدم و وقت كم داريم و ... از اين حرفا تازه علاوه بر اين ميگه ما ايرانيا از مغزمون استفاده نمي كنيم وگر نه از همه تو دنيا موفق تريم حالا يكي نيست بهش بگه آخه استاد گلم تو كه انقدر اين چيزارو قبول داري و هي به ما ميگي خب خودتم بهش عمل كن (فقط يه ذره) در كل توي 2 جلسه كلاس فقط سر دردض به ما رسيد

البته نا گفته نماند كه مثلا درس ام داد كه آخر كلاس گفت من اين سر فصلارو( . . . . . . . .)  درس داد و شما ياد گرفتين كه من كلي تعجب كردم واقعا الان ما همه اينارو بلديم يا بهتر بگم استاد همه اينارو الان درس داد!!!!!!!

ولي در كل از تموم شدن كلاس خيلي خوشحال شدم.

سه شنبه 26 بهمن 1389برچسب:, :: 15:54 ::  نويسنده : ريحون

تا حالا درباره زندگي فكر كرديد؟ كه چرا و چطور بايد زندگي كرد؟

بعضي از ما آدما فكر مي كنيم زندگي خلاصه ميشه در خوردن و خوابيدن و اگه خيلي تلاش كنيم به كاراي روزانه برسيم مثل سركاررفتن و درس خوندن و گاهي اوقات در جمعهاي خانوادگي شركت كردن ولي آيا ميشه اسم اينو زندگي گذاشت؟هميشه ام اينطور نيست برخي از آدما عادت كردن كه بقيه را زير سلطه خودشون در بيارن و از اونها براي زندگي كردن استفاده كنند و بار زندگي خودشون رو بر دوش اونا بندازن كه البته لازم به ذكر است كه زندگي تشكيل ميشه از همين مشكلات و پستي ها بلنديها و نميشود اين موضوع را انكار كرد.همه ما اطرافمون آدمهايي را ديديم كه راحت طلبند و حاضرن همه كس و همه چيز و نابود كنند تا به اسايش ظاهريشون برسن.

به اين دليل ميگم كه اسايش و راحتي با اين روش به دست نمياد بلكه با دونستن معناي واقعي زندكي و اينكه چطور زيبا روزگار را سپري كنيم بدست مياد.شايد بعضي ها با خودشون فكر كنن كه همه اين اصول براي زندگي كردن لازمه يا اينكه حتي به من بخندن بگن تو زندگي كردن بلد نيستي خب من به نظر بقيه احترام مي زارم و اينو مي دونم كه هر كسي زندگي رو به اندازه خودش شناخته ودرك كرده و روش خودشو داره خب اينم نظر منه كه قرار ام نيست به كسي تحميل بشه. به نظر من زندگي وقتي قشنگ ميشه كه حساب شده باشه بعضي اوقات هم لازمه كه براي انجام كارها از ديگران كمك بگيريم نه اينكه بار زندگيمون و رو دوش ديگران بندازيم.

سه شنبه 26 بهمن 1389برچسب:, :: 12:20 ::  نويسنده : ريحون

ديروز ولنتاين بود خيليا هديه دادن

خيليا هديه گرفتن بعضيا هم دادن هم گرفتن.

آدماي زيادي هم نه كسيو داشتن كه براش هديه بخرن نه كسي بهشون كادو ولنتاين بده.

ولي خوبيش اين بود كه حد اقل همه تبريك ولنتاين و شنيدن. شايد از طرف عشقشون نبوده ولي دوستي بوده كه دوسش داشته.

ديروز كه توي خيابون راه مي رفتم آدماي زيادي ديدم كه گل دستشون بود فرقي نميكنه از طرف كي بوده مهم اينه كه حداقل يه نفر به فكرشون بوده.

داستان ولنتاين و شايد شنيده باشيد اگرم نشنيدين عيب نداره منم تازه فهميدم النم براي كسايي كه نميدونن ميگم:

سالها پيش يه پادشاه ازدواج رو ممنوع ميكنه دليلشم اين بوده كه موقع جنگ خانوما اجازه نميدادن كه شوهرشون براي جنگيدن برن.

بعد از مدتي فردي به اسم ولنتاين وارد شهر ميشه و كسايي كه عاشق هم بودن و پنهوني به هم مي رسونده و عقدشون مي كرده.

كه پادشاه از اين خبر دار ميشه و ولنتاين و زنداني ميكنه توي زندان يه دختر نا بينا به ولنتاين محبت ميكنه و اين دختر بينا ميشه به خاطر عشقش ودر 14 فوريه ولنتان و اعدام مي كنن.

در هر صورت خوش به حال آدماي عاشق چون زندگي بدون عشق معني نداره.(عشق واقعي)

راستي :HAPPY VALENTIN

پ.ن:اگر داستانش چيزي كم داشت ببخشيد ديگه من شنبده بودمش و چبزي كه يادم بود و نوشتم.

پ.ن:منم كادو نگرفتم(در نتيجه هيچكي منو دوست نداره)

جمعه 12 بهمن 1389برچسب:, :: 12:11 ::  نويسنده : ريحون

لوئيز رفدفن ، زني بود با لباسهاي كهنه و مندرس ، و نگاهي مغموم . وارد خواربار فروشي محله شد و با فروتني از صاحب مغازه خواست كمي خواروبار به او بدهد. به نرمي گفت شوهرش بيمار است و نميتواند كار كند و شش بچهشان بي غذا ماندهاند. جان لانگ هاوس، صاحب مغازه، با بياعتنايي محلش نگذاشت و با حالت بدي خواست او را بيرون كند. زن نيازمند در حالي كه اصرار ميكرد گفت: «آقا شما را به خدا به محض اينكه بتوانم پولتان را ميآورم .» جان گفت نسيه نميدهد. مشتري ديگري كه كنار پيشخوان ايستاده بود و گفت و گوي آن دو را ميشنيد به مغازه دار گفت : «ببين اين خانم چه ميخواهد خريد اين خانم با من .» خواربار فروش گفت: لازم نيست خودم ميدهم ليست خريدت كو ؟ لوئيز گفت : اينجاست. - « ليستات را بگذار روي ترازو به اندازه ي وزنش هر چه خواستي ببر . » !! لوئيز با خجالت يك لحظه مكث كرد، از كيفش تكه كاغذي درآورد و چيزي رويش نوشت و آن را روي كفه ترازو گذاشت. همه با تعجب ديدند كفه ي ترازو پايين رفت. خواربارفروش باورش نميشد. مشتري از سر رضايت خنديد. مغازه دار با ناباوري شروع به گذاشتن جنس در كفه ي ديگر ترازو كرد كفه ي ترازو برابر نشد، آن قدر چيز گذاشت تا كفه ها برابر شدند. در اين وقت ، خواربار فروش با تعجب و دلخوري تكه كاغذ را برداشت ببيند روي آن چه نوشته است. كاغذ ليست خريد نبود ، دعاي زن بود كه نوشته بود : « اي خداي عزيزم تو از نياز من با خبري، خودت آن را برآورده كن »

پ.ن:اينو يكي از دوستام برام فرستاده بود خيلي خوشم اومد.

منبع:نمي دونم.

جمعه 11 بهمن 1389برچسب:, :: 19:1 ::  نويسنده : ريحون

آيا تا به حال در حالي كه گمان مي كرديد لحظات فوق العاده خوبي در كنار همسرتان داريد. ناگهان او عصباني شده و شروع به ايراد گرفتن از شما كند؟ متاسفانه اغلب خانم ها عاداتي دارند كه مرد ها را ناراحت مي كند. مي خواهيم 8 نمونه از همين عادات را با هم مرور كنيم:



ادامه مطلب ...
جمعه 11 بهمن 1389برچسب:, :: 18:46 ::  نويسنده : ريحون

فرض كنيد كسي هستيد كه به ظاهر هيچ مشكلي نداريد و همه فكر مي كنند شما خوشبخت ترين آدمي هستيد كه ميشناسند هيچ كس حاضر نيست درك كنه كه ممكنه شما هم مشكلاتي داشته باشيد .همه حتي خود من ام هميشه از روي ظاهر ادما قضاوت مي كنيم تنها كساني كه خيلي راحت و بدون اشتباه مي شود تشخيص داد كه چطوري اند بچه ها هستند .بچه ها هيچ گاه نقش بازي نمي كنند و ظاهر و باطن يكساني دارند و هر چيزي در درونشون را به راحتي و بدون ترس از هيچكس نشان مي دهند.



ادامه مطلب ...
جمعه 7 بهمن 1389برچسب:, :: 9:45 ::  نويسنده : ريحون

> اگر روزي خيانت ديدي ، بدان که قيمتت بالاست .

> حتي بهترين فرزندان نيز دشمن جان پدر و مادرانند.

> از دشمن خود يکبار بترس و از دوست خود هزار بار .

> نقاش کامل آنست که از هيچ براي خود سوژه بسازد .

> خوشبختي فاصله اين بدبختي تا بدبختي ديگر است .

> حتي تظاهر به شادي نيز براي ديگران شادي بخش است .

> ازدواج مثل بازار رفتن است تا پول و احتياج و اراده نداري بازار نرو .

> انسان اگر فقير و گرسنه باشد بهتر از آن است که پست و بي عاطفه باشد .

> بزرگ ترين الماس جهان آفتاب است،که خوشبختانه بر گردن همه مي درخشد .

> درخشان ترين تاجي که مردم بر سر مي نهند در آتش کوره ها ساخته شده است .

> مردمان روي زمين استوار ، بيشتر از بندبازان روي ريسمان نااستوار سقوط مي کنند .

> شکست خوردن ناراحتي ندارد . آدم بايد شجاع باشد تا بتواند از خودش يک احمق بسازد .

> اگر شاد بودي آهسته بخند تا غم بيدار نشود و اگر غمگين بودي آرام گريه کن تا شادي نااميد نشود.

> اين يکي از تضادهاي زندگي ما است ،که آدم هميشه کار اشتباه را در بهترين زمان ممکن انجام ميدهد .

> وقتي زندگي صد دليل براي گريه کردن به شما نشان ميدهد ،شما هزار دليل براي خنديدن به آن نشان دهيد.

> من دريافته ام که ايده هاي بزرگ هنگامي به ذهن راه مي يابند که مصمم به داشتن چنين ايده هايي باشيم .

> فيلمسازان بايد به اين نکته نيز بيانديشند که فيلمهايشان را در روز رستاخيز با حضور خودشان نمايش خواهند داد.

> شايد زندگي آن جشني نباشد که تو آرزويش را داشتي را داشتي ،اما حالا که به آن دعوت شده اي ، تا ميتواني زيبا برقص

> دنيا آنقدر وسيع است که براي همه مخلوقات جا هست. به جاي آن که جاي کسي را بگيريد، تلاش کنيد جاي واقعي خودتان را بيابيد.

> خودپسندي زنها بزرگترين علت بدبختي ايشان و نابودي خانواده هاست . هيچ چيز به اندازه خودپسندي زنها بنيان خانواده را نابود نکرده است.

جمعه 5 بهمن 1389برچسب:, :: 10:46 ::  نويسنده : ريحون

دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگي نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقي بود. پريشان شد و آشفته و عصباني نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد. به پر و پاي فرشته ‌و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادي، تنها يك روز ديگر باقي است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگي كن." لا به لاي هق هقش گفت: "اما با يك روز... با يك روز چه كار مي توان كرد؟ ..." خدا گفت: "آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويي هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمي‌يابد هزار سال هم به كارش نمي‌آيد"، آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: "حالا برو و يک روز زندگي كن." او مات و مبهوت به زندگي نگاه كرد كه در گودي دستانش مي‌درخشيد، اما مي‌ترسيد حركت كند، مي‌ترسيد راه برود، مي‌ترسيد زندگي از لا به لاي انگشتانش بريزد، قدري ايستاد، بعد با خودش گفت: "وقتي فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگي چه فايده‌اي دارد؟ بگذارد اين مشت زندگي را مصرف كنم.." آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگي را به سر و رويش پاشيد، زندگي را نوشيد و زندگي را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد مي‌تواند تا ته دنيا بدود، مي تواند بال بزند، مي‌تواند پا روي خورشيد بگذارد، مي تواند .... او در آن يك روز آسمانخراشي بنا نكرد، زميني را مالك نشد، مقامي را به دست نياورد، اما ... اما در همان يك روز دست بر پوست درختي كشيد، روي چمن خوابيد، كفش دوزدكي را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايي كه او را نمي‌شناختند، سلام كرد و براي آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان يك روز آشتي كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد. او در همان يك روز زندگي كرد. فرداي آن روز فرشته‌ها در تقويم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، كسي كه هزار سال زيست!" زندگي انسان داراي طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن مي انديشيم، اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگي آن است. امروز را از دست ندهيد، آيا ضمانتي براي طلوع خورشيد فردا وجود دارد!؟

جمعه 4 بهمن 1389برچسب:, :: 20:44 ::  نويسنده : ريحون
امروز آخريش ام تموم شد امتحانم و ميگم واقعا راحت شدم.البته نا گفته نماند كه من بچه درس خوني نيستم و از روزاي امتحان و امتحان دادن ام بدم مياد.باز بايد تا چند روز ديگه تصميم بگيريم كه چي برداريم و باز شروع ترم جديد واااااااااااااااااااي ديگه حوصله دانشگاه رفتن ندارم الان كه همچين حسي دارم شايد چون تازه امتحانام تموم شده اينطوري ام يه كم كه ميگزره دلم براي دانشگاه رفتن تنگ ميشه.توي اين تعطيلات بين 2 تا ترم مي خوام كلي خوش بگذرونم و هر كار دوست دارم بكنم ترم گذشته هم به خاطر مشكلات احساسي هم درسي خيلي بهم بد گذشت مي خوام تلافي اين همه ناراحتي و در بيارم و سعي كنم فراموششون كنم. مي خوام زندگيمو عوض كنم. مي خوام زندگي كنم.

درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید. در ضمن حتما نظر بدين خوشحال ميشم.
نويسندگان