نداشته ها و داشته ها
 
دختر آسموني
جمعه 30 آذر 1389برچسب:, :: 17:5 ::  نويسنده : ريحون

ديشب كه خسته و درمونده از دانشگاه اومدم داشتم به روزي كه گذشت توي دانشگاه فكر مي كردم به چيزي كه حالم و گرفته بود.روز قبلش(يعني پريروز) وقتي به فرداش فكر مي كردم خيلي برام سخت بود ساعت 8 صبح امتحان داشتم دقيقا همون ساعت هشت يه كلاس ام داشتم كه اگه غيبت مي كردم رسما بايد ميرفتم حذف مي كردم.تازه آخر شب ام يكي از دوستام بهم خبر داد كه يه امتحان ديگه ام دارم اين كه ديگه واقعا برام سخت بود اصلا دوست نداشتم صبح بشه. البته هيچكدوم از اين اتفاقا حال منو نگرفت البته بماند كه امتحان 8 صبحمو بد دادم ولي خب اونم قابل جبران اون امتحان ديگه ام كنسل شد و به كلاس ام رسيدم و خذف نشدم ولي همه اينا بعلاوه خيلي چيزاي ديگه كه ما مشكل مي دونيم ولي در اصل هيچي نيستن يه طرف چيزي كه ديروز ديدم يه طرف ديروز چون از صبح زود بيداز شده بودم و سر كلاس رفته بودم و كلي استرس داشتم خيلي خسته بودم براي همين حدود ساعت 2 بود كه رفتم مسجد دانشگاه تا يه كم استراحت كنم.ساعت 3:30 بادوستم راه افتاديم بريم كلاس وقتي از مسجد اومديم بيرون من به دوستم پيشنهاد كردم يه سري به سرويس بهداشتي بزنيم يه كم به خودمون برسيم بعد بريم كلاس وقتي وارد شديم يه خانوم روي ويلچربه همراه يه دختر كه مشخص بود هميشه باهاشه تا توي كاراش بهش كمك كنه ديديم كه براي انجام دادن كارش دچار مشكل شده بود كه بچه ها رفتن طرفشون و كمك كردن ديدن اون صحنه باعث شد برم تو فكر بعد كه اومديم بيرون به دوستم گفتم ديدي؟ گفت ديدم ولي نگاه نكردم چون مي دونم اگه نگاه مي كردم تا چند روز حالم گرفته مي شد.اولين چيزي كه توي زهنم اومد كه بهش بگم اين بود كه هيچوقت عدل خدارو فراموش نكن اگه خدا به تو پا داده به اون نداده به جاش به اون يه چيز ديگه داده كه اگه ازپا داشتن من و تو بهتر نباشه همونقدر ارزشمنده.شايد تو اين دنيا ما نبينيمش اما توي اون دنيا بهش مي رسه. اون موقع ام كه حالم گرفته بود براي اون خانوم و حالش نبود واسه خودمه كه چقدر نا اميدم چقدر قدر نشناسم كه از سلامتيم يا خيلي چيزاي ديگه كه دارم استفاده نمي كنم تازه هنوز از زندگي طلبكار ام هستم.

نكته:اين مطلب مال ديروزه ولي به علت عدم دسترسي به اينترنت با يك روز تاخير ارسال كردم.

جمعه 27 آذر 1389برچسب:, :: 14:52 ::  نويسنده : ريحون

معروفترین پزشک متخصص قلب نیویورک فوت کرد و در مجلس ختم باشکوهش یک ماکت بزرگ قلب در پشت تابوت او قرار داده بودند که در پایان مراسم همراه با مارش عزا دریچه های آن قلب باز شد و تابوت را به درون خود فرو برد همه از این ابتکار به اعجاب و تحسین آمدند، ولی یکی از پزشکان در ردیف اول ناگهان شروع کرد به قهقهه و اصلا نمیتوانست خودش را کنترل کند. عاقبت کشیس به او تذکر داد، ولی او گفت پدر روحانی، من مقصودی ندارم، فقط مجسم کردم اگر من که متخصص زنان و زایمان هستم بمیرم این صحنه چگونه اجرا میشود . با این گفته کشیش و تمام مجلس هم بی اختیا ریسه رفتند و جلسه بهم خورد.

جمعه 26 آذر 1389برچسب:, :: 19:31 ::  نويسنده : ريحون

حتما تا حالا شده به زندگيتون فكر كنيد به اينكه تا حالا چطوري زندگي كردين؟آيا واقعا همون زندگي ايده آلي بوده كه مي خواستين؟آيا به همه چيزايي كه مي خواستين رسيدين؟ توي اكثر موارد كه شامل 99% آدما ميشه.ميگن نه ما به چيزايي كه مي خواستيم نرسيديم يا اون كسي كه مي خواستيم بشيم نشديم.بعضيا بعد از فكر كردن به اين موضوع نا اميد ميشن يا حتي دست از زندگي ميكشن.كه كار اشتباهيه به نظر من اگه به اين جنبه زندگي كه به چيزايي كه مي خواستيم نرسيديم فكر مي كنيم بايد اون طرفشم ببينيم كه حالا چي داريم يا حالا به چي رسيديم و اينكه از اين به بعد هم جريان زندگي ادامه داره و از همه مهم تر به اين فكر كنيم كه از اين به بعد از زندگي چي مي خوايم و تلاش كنيم تا بهش برسيم تا در آينده از خودمون راضي باشيم كه دوباره حسرت نخوريم. هيچوقت براي دوباره شروع كردن دير نيست.

جمعه 26 آذر 1389برچسب:, :: 18:27 ::  نويسنده : ريحون

رفتار خرمابانه

روزي روزگاري به خري افتاد توي يه چاه و شروع کرد به عرعر کردن که منو در بيارين.کشاورزي که صاحب اين خر عرعرو بود، خيلي سعي کرد که يه کاري بکنه ولي نشد که نشد.خره رفته بود ته چاه و در نمي يومد،عرعرش هم قطع نميشد، خر بي ادب نفهم!آقا کشاورزه با خودش فکر کرد که خوب، اين چاهه رو خيلي وقته که مي خوام پٌٍرش کنم، خره هم که پيره و ارزش اين که بخوام بيارم بيرون و دوا درمونش کنم نداره پس بي خيال خر.کشاورزه از همه همسايه هاش خواست که بيان و بهش کمک کنن. اونام هر کدوم يه بيل آوردن و شروع کردن خاک ريختن تو چاه. خره که فهميده بود چه بلايي داره به سرش مياد. شروع کردعرعرهاي جان سوز سر دادن، از همون هايي که دل هر خري از شنيدنش کباب مي شد. پس از يه مدت کوتاهي يهو ساکت شد جوري که همه تعجب کردند.ولي بازم چند تا بيل ديگه خاک ريختن و ديدن نخير صدا از ديوار در مياد ولي از آقا(يا خانوم) خره نه.کشاورزه يه نگاهي تو چاه کرد ببينه چي شده که هيچ خبري از عرعره خره نيست که ديد، عجب خر پر آي کيويي بوده. اين خره و تا حالا استعدادش کشف نشده بوده. هر بيل خاکي که تو چاه ريخته مي شده، مي ريخته پشت کمر خره، اونم خودشو مي تکونده و مي رفته روش مي ايستاده، مث پله. هر چي کشاورز و همسايه هاش خا ک مي ريختن تو چاه، خره خودشو تکون مي داده و مي رفته روشون مي ايستاده و هي يه پله بالا ميومده تا اين که رسيد به سر چاه و يه جفتکي زد و خندون شروع کرد يورتمه رفتن. به اين ميگن خر.

اين هم از نتيجه اخلاقي

داستان زندگي هر روز ممکنه خيلي مشکلات براي شما به همراه داشته باشه مث همون بيل هاي خاک. مصائب از همه طرف رو سرتون هوار بشن ولي اين که بتونين پيروز از تو چاه مشکلات در بياين و مشکلات رو سعي کنين از رو دوشتون بر دارين و يه قدم و پله بياين بالاتر كار درسته.ما مي تونيم از عميق ترين چاه هاي زندگي هم به سلامت خارج بشيم به شرطي که از هر مشکلي يه تجربه و نردبون بسازيم براي پيشرفت و شکوفايي. هر کدوم از مسائل زندگي مي تونه به مثابه يه پله و وسيله اي براي رسيدن به هدف نهايي ما باشه، فقط نا اميد نشو و از تلاش دست بر ندار، خودتو بتکون و يه پله برو بالاتر.

جمعه 26 آذر 1389برچسب:, :: 18:10 ::  نويسنده : ريحون

نيكوس كازانتزاكيس (نويسنده زورباي يوناني)تعريف مي كند كه در كودكي پيله كرم ابريشمي را روي درختي مي يابد درست زماني كه پروانه خود را آماده مي كند از پيله خارج بشود.كمي منتظر مي ماند اما سر انجام تصميم مي گيرد به اين فرايند شتاب بخشد.با دهان اش پيله را گرم مي كند تا اينكه پروانه خروج خود را آغاز مي كند. اما بال هايش هنوز بسته اند و كمي بعد مي ميرد.كازانتزاكيس مي گويد:بلوغي صبورانه با ياري خورشيد لازم بود اما من انتظار كشيدن نمي دانستم.آن جنازه كوچك تا به امروز يكي از سنگين ترين بار ها بر روي وجدانم بوده اما همان جنازه باعث شد بفهمم كه يك گناه كبيره واقعي وجود دارد. فشار آوردن بر قوانين بزرگ كيهان.بردباري لازم است نيز انتظار زمان موعود را كشيدن و با اعتماد راهي را دنبال كردن كه خداوند براي زندگي ما برگزيده است.

منبع :دومين مكتوب(پائولو كوئليو)

جمعه 26 آذر 1389برچسب:, :: 16:32 ::  نويسنده : ريحون

سلام راستشو بخوايد من تا حالا وبلاگ نداشتم البته نا گفته نماند كه زياد حال حوصله اش نبود. ولي تازگيا يه كوچولو به اين كار علاقه پيدا كردم (دليلش بماند)نمي دونم آخرش چي ميشه يا بيخيالش ميشم و اينم ميشه از همون كارايي كه يهو جو گير ميشم و شروع مي كنم ولي از نيمه راه پشيمون مي شم و ميزارمش كنار يا تا آخرش ميرم و پيشرفت مي كنم و . . . حالا هر كدوم از اين 2 حالت كه اتفاق بيوفته ضرر نكردم.

درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید. در ضمن حتما نظر بدين خوشحال ميشم.
نويسندگان